خدا

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری  


نظرات 6 + ارسال نظر
آن شرلی پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ب.ظ http://ngh2.blogsky.com

سلام
خوش گذشت
چه حیف اگه من بودم یه سر به این همایش میزدم اما بصورت نا شناس

شما کجایید ما کجاییم
همین که تونستیم کارامونو انجام بدیم شاهکار بود
ساعت۱۰ شب ناهار خوردیم(البته دیگه شام نخوردیم)

آن شرلی پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ب.ظ http://ngh2.blogsky.com

داستان قشنگ وتاثیر گذاری بود
و خدایی که در این نزدیکیست

ممنون

یک دانشجوی پزشکی پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ب.ظ

قشنگ بود.چه بچه نازی

بچه ها معمولا معصومند و صادق
شاید به این خاطر که گناه نمیکنن

یک دانشجوی پزشکی پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ب.ظ

راستی الیماه خانوم رفت.

با این شرایطی که دارن شاید طبـیعی باشه
انشالا خوشبخت بشن

یک دانشجوی پزشکی پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ب.ظ

چی رو از کجا فهمیدم؟
کار ما از شهریور گذشته ولی جدی دیگه خسته شدم.
حالا قبل از 10 شهریور دو تا امتحان سخت دارم و..........

اینکه الیماه خانوم تخته کردن
خدا خودش کمکتون کنه
خیلی سخته

یک دانشجوی پزشکی جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ق.ظ

تو وبلاگشون نوشتند.
امروز دو تا از لینکهام خداحافظی کردند.

امیدوارم رفتنشون ارزششو داشته باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد