کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری
سلام
خوش گذشت
چه حیف اگه من بودم یه سر به این همایش میزدم اما بصورت نا شناس
شما کجایید ما کجاییم
همین که تونستیم کارامونو انجام بدیم شاهکار بود
ساعت۱۰ شب ناهار خوردیم(البته دیگه شام نخوردیم)
داستان قشنگ وتاثیر گذاری بود
و خدایی که در این نزدیکیست
ممنون
قشنگ بود.چه بچه نازی
بچه ها معمولا معصومند و صادق
شاید به این خاطر که گناه نمیکنن
راستی الیماه خانوم رفت.
با این شرایطی که دارن شاید طبـیعی باشه
انشالا خوشبخت بشن
چی رو از کجا فهمیدم؟
کار ما از شهریور گذشته ولی جدی دیگه خسته شدم.
حالا قبل از 10 شهریور دو تا امتحان سخت دارم و..........
اینکه الیماه خانوم تخته کردن
خدا خودش کمکتون کنه
خیلی سخته
تو وبلاگشون نوشتند.
امروز دو تا از لینکهام خداحافظی کردند.
امیدوارم رفتنشون ارزششو داشته باشه