مدت زیادی از تولد برادر دیوید کوچولو نگذشته بود. دیوید مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
پدر و مادر میترسیدند دیوید هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار دیوید هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد؛ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
دیوید با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش میتوانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند. آنها دیوید کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: نینی کوچولو!!! به من بگو :
خدا چه جوریه؟ من داره یادم میره!
محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمعها شنیده میشد.
اولین شمع میگفت: من «دوستی» هستم اما هیچکس نمیتواند مرا شعلهور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.
شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.
شمع دوم میگفت: من «ایمان» هستم اما اغلب سست میگردم و خیلی پایدار نیستم.
در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:
من «عشق» هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار میگذارند و اهمیت مرا درک نمیکنند. آنها حتی فراموش میکنند که به نزدیکان خود عشق بورزند!
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد. چشمش به شمعهای خاموش افتاد و گفت: شما چرا نمیسوزید! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید؟
و ناگهان به گریه افتاد.
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:
نگران نباش! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمعهای دیگر را روشن خواهم کرد.
من امید هستم.
کودک، با چشمهائی که از شادی
میدرخشیدند، شمع امید را در دست گرفت و دوستی، ایمان و عشق را شعلهور ساخت.
شمع ”امید“ زندگی شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه آکنده از ”دوستی، ایمان و عشق“ باشید.