نسبتی با خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
 
 
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد 

رضا قاسمی

یک داستان شنیدنی کوتاه(پیرمرد وپیرزن)

یک داستان واقعی.. پیرمرد یه همبرگر یک چیپس و یه نوشابه سفارش داد... همبرگر را به ارامی از توی پلاستیک در اورد و با دقت خیلی زیاد به دو قسمت تقسیم کرد... یک نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت... بعد از ان پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دانه دانه شمرد و انها را دقیقا به دو قسمت تقسیم کرد و نصفی از انها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش... پیرمرد یه جرعه از نوشابه ای که سفارش داده بودند را خورد... پیرزن هم همین کار را کرد و فقط یک جرعه از نوشابه را خورد و بعدش ان را دقیقا وسط میز قرار داد... پیرمرد چند گاز کوچک به نصفه همبرگر خودش زد... بقیه افراد که توی رستوران بودن فقط داشتن انها را نگاه می کردن و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید: "این زوج پیر و فقیر رو نگاه کن...طفلکی ها پول ندارن واسه خودشون دو تا همبرگر بخرن..." پیرمرد شروع کرد به خوردن چیپس ها ... در همین حال بود که یک مرد جوان که دلش به رحم امده بود به میز انها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد که یه همبرگر دیگر برایشان بخرد... پیرمرد جواب داد: "نه...ممنون...ما عادت داریم همیشه همه چیز رو با هم شریک بشیم..." بعد از ۱۰ دقیقه افرادی که پشت میزهای کناری نشسته بودن متوجه شدن که پیرزن هنوز لب به غذا نزده... پیرزن فقط نشسته بود و غدا خوردن شوهرش رو تماشا می کرد و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می کرد... در همین حال بود که دوباره مرد جوان به میز انها امد و دوباره پیشنهاد داد که برایشان یه همبرگر دیگر بخرد... این بار پیرزن جواب داد: "نه خیلی ممنون... ما عادت داریم که همه چیزها رو با هم شریک بشویم..." چند دقیقه بعد پیرمرد همبرگرش را کامل خورده بود و مشغول تمیز کردن دست و دهنش بود که دوباره مرد جوان به میز انها امد وبه طرف پیرزن که هنوز لب به غذا نزده بود رفت و گفت:می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟ "پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:"دندان!"

داستان کوتاه کوهنورد (حتما بخوانید)

کوهنورد

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن

!ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
-
نجاتم بده خدای من!
-
آیا به من ایمان داری؟
-
آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام
-
پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...