داره یادم میره


مدت زیادی از تولد برادر دیوید کوچولو نگذشته بود. دیوید مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.

خدا چه جوریه؟ من داره یادم میره!!!

پدر و مادر می‌ترسیدند دیوید هم مثل بیشتر بچه‌های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار دیوید هیچ نشانی از حسادت دیده نمی‌شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می‌شد؛‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.

دیوید با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می‌توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند. آنها دیوید کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: نی‌نی کوچولو!!! به من بگو :

خدا چه جوریه؟ من داره یادم میره!

سلام

سلام