زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقهاى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مىزدند از
قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشهاش نوشته
بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب
وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روى شیشهاش نوشته
بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر
بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بىامو کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که
روى شیشهاش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»
سخنران در حالی که یک بیست دلاری را بالای سر برده بود
از 200نفر حاضردر
سمینارپرسید چه کسی این 20دلاری را می خواه؟؟
در واقع چه اهمیتی دارد که من این 20دلاری را چه کار کنم
همه دستها را بالا برند
بعد پول را مچاله کرد و دوباره گفت هنوز کسی هست که
این 20دلاری را
بخواهد باز همه دستها را بالا بردند سپس اسکناس را روی
زمین انداخت و با پا
پول را مچاله کرد وباز هم گفت کسی پول را میخواهد.دستها
همچنان بالا
بود.سخران گفت دوستان من شما همگی درس ارزشمندی
را یاد گرفتید.
مهم است که شما
هنوز ان را می خواهیدچون ارزش ان کم نشده است.این
اسکناس هنوز 20دلار
می ارزد.
ما در زندگی ممکن است به خاطر شرایطی زمین بخوریم
و مچاله و کثیف شویم و احساس کنیم که بی ارزش
شده ایم.
اما اصلا مهم نیست که چه اتفاقی افتاده است
مهم این است شما هرگز ارزش خود را از دست نداده اید
چون
هنوز کسانی هستند که شما را دوست داشته باشند.
مدت زیادی از تولد برادر دیوید کوچولو نگذشته بود. دیوید مدام به پدر و مادرش اصرار میکرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند.
پدر و مادر میترسیدند دیوید هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند. این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار دیوید هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد؛ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند.
دیوید با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست. اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش میتوانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند. آنها دیوید کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت: نینی کوچولو!!! به من بگو :
خدا چه جوریه؟ من داره یادم میره!