محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمعها شنیده میشد.
اولین شمع میگفت: من «دوستی» هستم اما هیچکس نمیتواند مرا شعلهور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.
شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.
شمع دوم میگفت: من «ایمان» هستم اما اغلب سست میگردم و خیلی پایدار نیستم.
در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:
من «عشق» هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار میگذارند و اهمیت مرا درک نمیکنند. آنها حتی فراموش میکنند که به نزدیکان خود عشق بورزند!
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد. چشمش به شمعهای خاموش افتاد و گفت: شما چرا نمیسوزید! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید؟
و ناگهان به گریه افتاد.
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:
نگران نباش! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمعهای دیگر را روشن خواهم کرد.
من امید هستم.
کودک، با چشمهائی که از شادی
میدرخشیدند، شمع امید را در دست گرفت و دوستی، ایمان و عشق را شعلهور ساخت.
شمع ”امید“ زندگی شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه آکنده از ”دوستی، ایمان و عشق“ باشید.
موش از شکاف دیوار سرک کشید تا ببیند این همه سرو صدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود .
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت :؟ کاش یک غذای حسابی باشد ؟.اما همین که بسته را باز کردند از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد . چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود .
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد .
او به هر کسی که می رسید می گفت :؟ توی مزرعه یک تله موش آورده اند صاحب مزرعه یک تله موش خریده است ؟ ....
مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت :؟ آقای موش برایت متاسفم از این به بعد باید مواظب خودت باشی . به هر حال من کاری به تله موش ندارم تله موش هیچ ربطی به من ندارد .
میش وقتی خبر تله موش را شنید صدای بلند سرداد و گفت :؟ آقای موش من فقط می توانم دعایت کنم که توی تله نیفتی . چون خودت خوب می دانی که تله موش به من ربطی ندارد مطمئن باش که دعای من پشت و پناه تو خواهد بود .
موش که از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت به سراغ گاو رفت . اما گاو هم با شنیدن خبر سری تکان داد و گفت :؟ من که تا حالا ندیده ام یک گاوی توی تله موش بیفتد ! او این را گفت و زیر لب خنده ای کرد و دوباره مشغول چریدن شد .
سرانجام موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فکر بود که اگر روزی در تله موش بیفتد چه میشود ؟!
در نیمه های شب صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود ببیند .
او در تاریکی متوجه نشد که آنچه در تله موش تقلا می کرده موش نبوده بلکه یک مار خطرناکی بود که دمش در تله گیر کرده بود . همین که زن به تله موش نزدیک شد مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد . صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت . وقتی زنش را در این حال دید او را فورا" به بیمارستان رساند بعد از چند روز حال وی بهتر شد اما روزی که به خانه برگشت هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود گفت : برای تقویت و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست .
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فورا" به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید .
اما هر چه صبر کردند تب بیمار قطع نشد بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد میکردند تا جویای سلامتی او شوند . برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد .
روزهای می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح در حالی که از درد به خود می پیچید از دنیا رفت و خبر مردن اوخیلی زود در روستا پیچید . افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند بنابر این مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند ....
حالا موش به تنهایی در مزرعه می گردید وبه حیوانات زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند و ....... !!!!!