خدا

کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری  


خود شناسی

مردی تخم عقابی یافت و آن را در آشیانه ی یک مرغ کرچ گذاشت. عقاب به همراه جوجه های

 دیگر از تخم بیرون آمد و با آنها شروع به رشد نمود. عقاب در طول تمام زندگیش همان کارهای

 را می کرد که جوجه ها می کردند، چون تصور می کرد که او نیز جوجه مرغی بیش نیست!!!

 او برای پیدا کردن کرم و حشره روی زمین را با ناخن می کند، قدقد می کرد و صدای مرغان

 کرچ را در می آورد. بال های خود را بر هم می زد و چند قدمی در هوا می پرید.

ggteyrqipg0kc1cgv6rt.jpg


سال ها بدینسان گذشت و عقاب بسیار پیر شد. روزی عقاب بالای سر خود، در گودی آسمان بی

 ابر، پرنده ی با شکوهی دید که با وقار هر چه تمام تر در میان جریان پر تلاطم باد، بی آن که

 حتی حرکتی به بال های طلائیش دهد، در حال پرواز است. او با بیم و وحشت به آن نگریست و

 از مرغ کنار دستی اش پرسید : (( اون کیه؟ )) همسایه اش پاسخ داد : اون یه عقابه، پادشاه

 پرندگان. اون به آسمان تعلق داره و ما به زمین؛ ما جوجه هستیم 

و بدینسان بود که عقاب جوجه زیست و جوجه مرد؛ چون فکر می کرد که جوجه است

آنتونی دو ملو  

منبع:http://agheli.blogfa.com/

کم وبیش

شخصی سراغ گردو فروشی رفت و گفت: «می شود همه گردو هایت را رایگان به من بدهی؟!»

گردو فروش با تعجب به او نگاه کرد و جوابی نداد. دوباره پرسید: «می شود یک کیلو گردو مجانی به من بدهی؟!»

و باز با سکوت مواجه شد.

- «پس خواهش می کنم دست کم یک گردو مجانی به من بدهید.» او آن قدر اصرار کرد تا بالاخره گردو را گرفت.

- «یک عدد که ارزش ندارد. یک عدد دیگر هم بدهید» و با اصرار یک عدد دیگر گردو گرفت و درخواست کرد که گردوی سوم را نیز مجانی بگیرد.

گردو فروش که عصبانی شده بود، گفت: «زرنگی! این طور می خواهی یکی، یکی همه گردو هایم را تصاحب کنی؟»تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

مشتری سمج گفت: «راستش می خواستم درسی به تو بدهم. عمر و زندگی ما نیز چنین است. اگر به تو بگویم همه عمرت را به من بفروش، به هیچ قیمتی این کار را نمی کنی. ولی روزهای زندگیت را بی توجه، یکی یکی از دست می دهی و تا به خودت بیایی همه عمرت از کف رفته است.»