محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمعها شنیده میشد.
اولین شمع میگفت: من «دوستی» هستم اما هیچکس نمیتواند مرا شعلهور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.
شمع دوستی کم نورتر و کم نورتر شد و خاموش گشت.
شمع دوم میگفت: من «ایمان» هستم اما اغلب سست میگردم و خیلی پایدار نیستم.
در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:
من «عشق» هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار میگذارند و اهمیت مرا درک نمیکنند. آنها حتی فراموش میکنند که به نزدیکان خود عشق بورزند!
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد.
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد. چشمش به شمعهای خاموش افتاد و گفت: شما چرا نمیسوزید! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید؟
و ناگهان به گریه افتاد.
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:
نگران نباش! تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمعهای دیگر را روشن خواهم کرد.
من امید هستم.
کودک، با چشمهائی که از شادی
میدرخشیدند، شمع امید را در دست گرفت و دوستی، ایمان و عشق را شعلهور ساخت.
شمع ”امید“ زندگی شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه آکنده از ”دوستی، ایمان و عشق“ باشید.
سلام. خوبی؟ ممنونم از این که کد رو واسم فرستادی...
جدیدا مشکل پیدا کرده... قالب وبلاگ رو بهم میریزه
تازه اجرا هم نمیشه
لطف کن یه چک بکن...
ممنون
راستی داستان من به اوج خودش رسیده... دوست داشتی بیا بخون
اومدم وبتون توضیح دادم
سلام آدرس بلاگ جدیدتون چیه ؟
www.samtab.oersianblog.ir
قشنگ بود.خدارو شکر که ما آدما یه عنصری به اسم امید تو زندگیمون داریم
راستی منم دانشجوی اقتصادم!
ممنون
چه جالب. موفق باشین
اینجا رو هم بروز می کنین؟
می خواستم یه ارشیو خوب از داستانهارو داشته باشم
تو رو از اخر میکشم.مواظب خودت باش
میکشمت.میکشمت.میکشمت.........
بکش ....
شما؟؟
به شوخی نگیر.فقط میخوام بکشمت
فعلا که نتونستی......
واقعا که احمقی.میکشمت
دیدی نتو نستی؟
www.samtab.persianblog.ir